هدف ها و آرزو هایم
امروز که جعبه جواهراتم را میگشتم تا گردنبندی بیندازم ،سنگ سیاه کوچولویی را دیدم که چند سال قبل از روی زمین یه شهری برش داشته بودم و دعا کرده بودم دانشگاهم همان حوالی باشد ، همین هم شد ... حتی با اینکه من میخواستم استان کناری اش قبول شوم اما دقیقا همان شهر سنگ قبول شدم و رفتم دانشگاه و نسبتا هم راضی هستم ، یادم امد که چند وقت پیش که گوشی جدیدی را میخواستم با اینکه ته حسابم به اندازه نصف پول گوشی هم نبود اما بعد چند ماه توانستم چند مدل بالاتر از گوشی مد نظرم را بخرم ، یادم هست چقدر دلم میخواست چقدر در حسرت این دو موضوع بودم چقدر برای دانشگاهم دعا میکردم و برای گوشی چقدر تلاش کردم و مصر بودم ... اما بعد از بدست اوردنشان انطور که درست بود و برنامه داشتم استفاده نکردم البته کردم اما نه در حد انتظارم ، یا وقتی رفتم دانشگاه خیلی روز ها توی خوابگاه دلم میگرفت و بعد ها کمی پشیمان شدم ک کاش شهر خودم می ماندم ... اما الان میبینم سرنوشتم بود و اتفاق هم افتاد ، داشتم میگفتم سنگ را که دیدم یادم افتاد من به ارزوهایم همیشه رسیده ام به هر انچه که خواستم شاید کمی دیر یا کمی اینور انور ، اما تقریبا به بیشترشان رسیدم اما بعد از رسیدن لذتش تمام میشود و اصلا دیگر انگار نه انگار که من ان دختری بودم که برای ان ارزو تلاش میکردم دعا میکردم و انرژی مثبت میفرستادم ... خلاصه اینطور شد که گفتم بیایم توی وبلاگم روزانه نویسی کنم تا یادم بماند زندگی چطور گذشته هست ...
- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۰۲