دختری در آستانه تولد دوباره

زندگی زیباست

خونه خاله ح

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ق.ظ

هر دفعه که میریم خونشون ،من احساس زندگی سرزندگی و خوشی میگیرم ،تو اتاق دختر خونه یاد خاطرات و سفرهای دوران کودکیم میافتم ،چه شب هایی که باهم حرف میزدیم و دوران نوجوونیم سر میکردم همه چیز خیلی رویایی بود تااینکه دختر خونه ازدواج کرد و من اوایل ازینکه دوست صمیمیم ازدواج کرده ناراحت بودم جالبه بگم که هنوز هم حس حسرت دارم نسبت بهش... 

وقتی میبینمش میفهمم میشه بدون سخت گرفتن هم خوشبخت بود ،میشه ساده ساده با یه ادم معمولی ازدواج کرد ولی خوشبخت بود 

شوهرش یه پسر با قیافه معمولی رو ب خوب ،با یه کار فوق العاده معمولی و خانواده فقیر اما اخلاق عالی هستش ، ماشین پسر یه پراید و از دار دنیا چیز خاصی نداره ،اما خوشبختن و این خیلی قشنگه ... 

دوستم یه دختر با قبافه معمولی رو ب خووووب که فوق العاده زنده بود از دوران نامزدیش به حد غاید کلمه لذت برد مسافرتشو رفت تیپشو زد گشت تفریح کرد و حالا رفت سر خونه زندگیش . 

 

من حسرت میخورم چرا زودتر تو سن کمتر ازدواج نکردم چرا این چند سال و حتی الان انقدر زندگیو سخت میگیرم ، دلم میخواد معمولی اما خووووب زندگی کنم سرزنده سرزنده و سرزنده باشم 

تا چشم به هم زدیم شد نزدیک نصف دهه سوم زندگیم 

ولی خوب زندگی نکردم 

ب اندازه کافی شاد نبودم 

تفریح نکردم 

به اندازه کافی مهارت یاد نگرفتم 

تو اجتماع نبودم 

از جمع های خانوادگی لذت نبردم 

ب اندازه کافی دخترانگی نکردم که تیپ بزنم لباسایی ک دوست دارم بپوشم و عکس خوووب بگیرم 

به اندازه کافی با دوستانم نبودم 

هیچ دختری تو سن خودم در کنار خودم بصورت کاملا صمیمی نداشتم (مثل خیلیا تمام اتفاقات زندگیم تو اتاقم گذشت) 

باز دانشگاه خوب بود 

باز خوابگاه قشنگ بود و هست 

دلم یه زندگی رو میخواد ک اگر مردم بعدا یکی جام نشست نگم ای خاک عالم دختر جان برسرت ک حداقل لذت نبردی ب اندازه کافی زندگی نکردی 

  • صبا صبوحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی