دختری در آستانه تولد دوباره

زندگی زیباست

زانووانم محکم بایستید

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۹ ق.ظ

تنهایی و در خانه ماندن داشت فلجم میکرد ، من که سال ها منتظر این روز هایم بودم تا از پیله تنهایی ام بیرون بیایم و با افسردگی میجنگیدم با احساس دلمردگی میجنگیدم ، چند مدتی بود که دیدم دیگر تاب و توان ندارم ، روز های قبل از پریودم هم بود البته من اکثر تایم ها پریود راحتی دارم اما این غم و اثرات قبل از پریودی و درد های عضلانی روز اول با هم داشتند من را از من میگرفتند ... 

اولینش شد تلاش برای بیدار نشدن ، تا بعد از ظهر در رختخواب میخوابیدم و از دیدن اتاق شلوغ به هم ریخته ام احساس تنفر داشتم و هزاران احساس منفی دیگر که بگذریم ...  

اتاقم را مرتب کردم کمد هایم را جابجا کردم دکور هارا عوض کردم فرش را مدل متفاوتی انداختم ، حالم بهتر شد ، نه خیلی اما اندکی بهتر شدم ، بعد از ان دو روزی در تخت ماندم و استراحت کردم ، کم کم کارهایم را کردم و دیروز عصر ارایش متفاوتی کردم و رفتم کمی شکلات تلخ و لواشک و بستنی برای خودم خریدم ... همین کارهای کوچک امید هایم را دوباره زنده کرد ... نیمچه جانی گرفته ام و میخواهم بهتر باشم به امید به حقیقت پیوستن ارزوهایم ...  

چقدر این وبلاگ نوشتن مفید است همینطور که مینویسم به یاد می اورم زندگی انقدرها هم بد نیست :) 

اتاقم هنوز کمی تمیز کاری دارد اما از تغییر دکور خیلی راضی ام ،پدر عزیزم سال ها پیش ماهواره را جمع کرد و الان هم حاضر به وصل کردنش نیست من که خیلی دوست داشتم حریم سلطان را ببینم حالا بعد از سال ها در این دو سه روز تخت نشینی،نشسته ام به دیدنش، چقدر خرم را، دوست دارم او را یاد خودم می اندازد ، من هم همینقدر حسود و قدرت طلبم من هم نیمچه سیاستی دارم ، اخ نگویم که چقدر سیاست خرم را دوست دارم و چند نکته اش را در ذهنم فرو کرده ام که یادم بماند  

من میدانم بهترین سال هایم دارد میگذرد و من میخوام خوب بگذرد همین .

 

  • صبا صبوحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی