دختری در آستانه تولد دوباره

زندگی زیباست

سی فروردین

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۲۳ ب.ظ

امروز سی ام فروردین ، روز نسبتا سختی بود دیشب که دیر خوابیده بودم و صبح زود ساعت شیش بیدار شدم و حاضر شدم ،با خانوم همسایه رفتم دانشگاه ... کلاس ها پشت سر هم و خسته کننده برگزار شدن اما بیشتر خستگیم بخاطر کم بودن دانش و سواد خودم و اینکه نمیتونستم درست کار کنم و تشخیص بدم ،علتش هم مشخصه چون من خیلی وقته یعنی بیشتر از دو سال که اصلا سمت جزوه ها و کتاب هام نرفتم و بزودی هم فارغ التحصیل میشم بااین اوضاع میدونم نه خوب میتونم کار کنم نه میتونم ارشد قبول شم ... حالا یه فکری به حالش میکنم بنظرم حتی لازمه درسایی که با تفلب و شانس پاس کردمو دوباره از اول بصورت کاربردی یه نگاهی بکنم . 

من خیلی توانایی وقق دادن خودم با شرایط ندارم و راحت طلبم واقع بین نیستم و براساس واقعیت برنامه ریزی نمیکنم ،مثلا واقعیت اینه که من این دروس دارم من دانشجوام راهم از خونه دوره، و باید باور کنم که فعلا چیزی جز یک دانشجو نیستم و همه برنامه هام باید براساس همین دانشجو بودنم باشه، مثل یک دانشجو درس بخونم زبان یاد بگیرم تفریح کنم و لذت ببرم . 

یا اینکه من مجردم و بجای انقدر فکر به ازدواجم و متاهلی ، سعی کنم باورش کنم و مثل یک مجرد لذت ببرم زندگی کنم تفریح کنم رفتار کنم ،مثل یک دختر مجرد زیبا و جوان . 

یااینکه من اضافه وزن دارم به جای اینکه سعی کنم تند تند رژیم کوتاه مدت هول هولکی بگیرم اول باپذیرم که یکم اصافه وزن دارم در حد ده کیلو و لباس پوشیدنم با باور به این موضوع باشه که بهتر دیده بشم قدم بعد اراده قوی واسه رژیممه نه فقط دو هفته یک ماه ،بلکه تا پایان رسیدن به وزن ایده الم ، و ورزش و درست کردن سبک زندگیم، اینو بدونم که تغذیم ایراد داره و ورزشم کم بوده با تعادل رسیدن توی هر دوتا میتونم تو وزن ایده الم ثابت بمونم .

 

یه باور ساده و برنامه ریزی درست کلی منو جلو میندازه ، 

روی تخت چوبی خوابگاهم دراز کشیدم و هی فکر میکنم به همه چیز ، به این حرف ها که نوشتمشون ،به اعتماد به نفسم ، که کمه ، 

باید برم خونه باید جمع کنم برم خونه و تحقیق انجام بدم ، یادداشت کنم امروز تو ازمایشگاه چیکار کردیم که فردا گیج نزنم 

  • صبا صبوحی

اخرای فروردین ۱۴۰۱

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۱۲
  • صبا صبوحی

این روزا

شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۵
  • صبا صبوحی

بیست فروردین

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۴۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۴۰
  • صبا صبوحی

ناامیدی

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ

بکی مثل زهره فکور تو سن ۴۰ و خوردی خودکشی میکنه 

یکی مثل الهام حمیدی تو سن چهل و خوردی ازدواج میکنه و تازه مادر میشه .

یکی تو سن هجده سالگی مثل هلن مادر میشه با یه شوهر عالی اما بازم خودش داره به آرزوهاش میرسه 

یکی مثل  مهسان که تازه تو. ۲۳ سالگی ازدواج کرده و بازم خودش ب تنهایی داره ب ارزوهاش میرسه 

هلن تازه دو ساله این کارو یاد گرفته و انقدر پیشرفت کرده ، خدارو چه دیدی ؟!  

 

به روح ما به همه ی ما یک فرصت زندگی دادن خیلی هم کوتاهه ، هر کسی هم واسه خودش هدف ارزو و رویا داره 

و امید باعث زنده نگه داشتن انسانه ، امید رسیدن به ارزوها و اهداف 

امید رسیدن به خواسته ی دل ! 

بخشیش دست شانسمونه که کجا و کی بدنیا امدیم اما بخش زیادیش دست خودمونه که بخواهیم چی بدست بیاریم و ب کجا برسیم .

  • صبا صبوحی

خونه خاله ح

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ق.ظ

هر دفعه که میریم خونشون ،من احساس زندگی سرزندگی و خوشی میگیرم ،تو اتاق دختر خونه یاد خاطرات و سفرهای دوران کودکیم میافتم ،چه شب هایی که باهم حرف میزدیم و دوران نوجوونیم سر میکردم همه چیز خیلی رویایی بود تااینکه دختر خونه ازدواج کرد و من اوایل ازینکه دوست صمیمیم ازدواج کرده ناراحت بودم جالبه بگم که هنوز هم حس حسرت دارم نسبت بهش... 

وقتی میبینمش میفهمم میشه بدون سخت گرفتن هم خوشبخت بود ،میشه ساده ساده با یه ادم معمولی ازدواج کرد ولی خوشبخت بود 

شوهرش یه پسر با قیافه معمولی رو ب خوب ،با یه کار فوق العاده معمولی و خانواده فقیر اما اخلاق عالی هستش ، ماشین پسر یه پراید و از دار دنیا چیز خاصی نداره ،اما خوشبختن و این خیلی قشنگه ... 

دوستم یه دختر با قبافه معمولی رو ب خووووب که فوق العاده زنده بود از دوران نامزدیش به حد غاید کلمه لذت برد مسافرتشو رفت تیپشو زد گشت تفریح کرد و حالا رفت سر خونه زندگیش . 

 

من حسرت میخورم چرا زودتر تو سن کمتر ازدواج نکردم چرا این چند سال و حتی الان انقدر زندگیو سخت میگیرم ، دلم میخواد معمولی اما خووووب زندگی کنم سرزنده سرزنده و سرزنده باشم 

تا چشم به هم زدیم شد نزدیک نصف دهه سوم زندگیم 

ولی خوب زندگی نکردم 

ب اندازه کافی شاد نبودم 

تفریح نکردم 

به اندازه کافی مهارت یاد نگرفتم 

تو اجتماع نبودم 

از جمع های خانوادگی لذت نبردم 

ب اندازه کافی دخترانگی نکردم که تیپ بزنم لباسایی ک دوست دارم بپوشم و عکس خوووب بگیرم 

به اندازه کافی با دوستانم نبودم 

هیچ دختری تو سن خودم در کنار خودم بصورت کاملا صمیمی نداشتم (مثل خیلیا تمام اتفاقات زندگیم تو اتاقم گذشت) 

باز دانشگاه خوب بود 

باز خوابگاه قشنگ بود و هست 

دلم یه زندگی رو میخواد ک اگر مردم بعدا یکی جام نشست نگم ای خاک عالم دختر جان برسرت ک حداقل لذت نبردی ب اندازه کافی زندگی نکردی 

  • صبا صبوحی

۱۴۰۱

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۱۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۴
  • صبا صبوحی

ماه مهر و روزهای جدید

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

دانشگاه ها داره باز میشه ، منم قراره اینجا بمونم ، خوابگاه هم میرم ک تنها نباشم توی اجتماع باشم از ادم گریزی نجات پیدا کنم 😆 

مامانم میگه محبت همیشه چاره سازه خوب حرف زدن گذشت  دیر ناراحت شدن ، سخت نگرفتن ، همه اینا چاره سازه 

البته اویزون نبودن هم در کنارشع ، باعث میشه منم راحتتر بگذره واسم تنها نباشم دوستای خودمو داشته باشم و خوش بگذرونم ... 

می مونم چون احساس میکنم زیادی هم وابسته شدم میخوام تمرین کنم استقلال عاطفی و اجتماعی و حتی مالی رو ... 

یه رژیم خریدم ، فکر میکنم بتونم خوب رعایتش کنم کمی ورزش کنم و خوش فرم تر بشم . 

 

دیگ وقتشه این ۸ کیلو اضافی بریزم دووووووور 

 

لباس هم زیاد میخوام لباس خونگی شیک ، مانتو های دخترونه تر ، یه کیف واسه دانشگاه  ،شلوار مام ، کتونی سفید یا رنگی رنگی ... حالا قراره بریم تهران شاید اونجا بگیرم ، نشد هم از اینستا میگیرم

 

دنبال کار هم باید باشم تو رشته خودم ، یک ماه برم کاراموزی بعد دیگه شروع کنم به کار کردن  

 

  • صبا صبوحی

خواستگار میم

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ

یه خواستگار جدید ا‌مده 

یه پسر خوشگل و خوشتیپ البته موهاش کم پشت بود ، دماغش هم عملی بود ولی در مجموع شبک بود ، وقتی باهاش حرف میزدم حس کردم یکم با قر حرف میزنه که خوب برای پسر زشته این مدلی ، ولی کلا میشه گفت ظاهرش خوب

بود اما نمیدونم انگار اونی نبود که من میخوام اون ادم باشخصیت و باکلاس مدل بالا نبود .... 

شغلش خیلی اوکی نبود و یکم با شغلش مشکل داشتم مثلا مهندس بود اما کار حسابداری میکرد و درامدشم پایین بود ، ولی انگار ادم باعرضه ای بود و کارای مختلف قبلا انجام داده بود ،  

خونه نداشت و یدونه زمین توی شهر داشت فقط ، 

خلاصه رد کردیم ... 

 

  • صبا صبوحی

زانووانم محکم بایستید

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۹ ق.ظ

تنهایی و در خانه ماندن داشت فلجم میکرد ، من که سال ها منتظر این روز هایم بودم تا از پیله تنهایی ام بیرون بیایم و با افسردگی میجنگیدم با احساس دلمردگی میجنگیدم ، چند مدتی بود که دیدم دیگر تاب و توان ندارم ، روز های قبل از پریودم هم بود البته من اکثر تایم ها پریود راحتی دارم اما این غم و اثرات قبل از پریودی و درد های عضلانی روز اول با هم داشتند من را از من میگرفتند ... 

اولینش شد تلاش برای بیدار نشدن ، تا بعد از ظهر در رختخواب میخوابیدم و از دیدن اتاق شلوغ به هم ریخته ام احساس تنفر داشتم و هزاران احساس منفی دیگر که بگذریم ...  

اتاقم را مرتب کردم کمد هایم را جابجا کردم دکور هارا عوض کردم فرش را مدل متفاوتی انداختم ، حالم بهتر شد ، نه خیلی اما اندکی بهتر شدم ، بعد از ان دو روزی در تخت ماندم و استراحت کردم ، کم کم کارهایم را کردم و دیروز عصر ارایش متفاوتی کردم و رفتم کمی شکلات تلخ و لواشک و بستنی برای خودم خریدم ... همین کارهای کوچک امید هایم را دوباره زنده کرد ... نیمچه جانی گرفته ام و میخواهم بهتر باشم به امید به حقیقت پیوستن ارزوهایم ...  

چقدر این وبلاگ نوشتن مفید است همینطور که مینویسم به یاد می اورم زندگی انقدرها هم بد نیست :) 

اتاقم هنوز کمی تمیز کاری دارد اما از تغییر دکور خیلی راضی ام ،پدر عزیزم سال ها پیش ماهواره را جمع کرد و الان هم حاضر به وصل کردنش نیست من که خیلی دوست داشتم حریم سلطان را ببینم حالا بعد از سال ها در این دو سه روز تخت نشینی،نشسته ام به دیدنش، چقدر خرم را، دوست دارم او را یاد خودم می اندازد ، من هم همینقدر حسود و قدرت طلبم من هم نیمچه سیاستی دارم ، اخ نگویم که چقدر سیاست خرم را دوست دارم و چند نکته اش را در ذهنم فرو کرده ام که یادم بماند  

من میدانم بهترین سال هایم دارد میگذرد و من میخوام خوب بگذرد همین .

 

  • صبا صبوحی